سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبخند شهادت

لبخند شهادت


شب چادر خود را همه جا پهن کرده بود

آسمان را چند لکه ابر پوشانیده بود بچه‌ها همه برای حمله آماده شده بودند.

همدیگر را در آغوش می‌گرفتند و با یک دنیا خوشحالی، به چهره یکدیگر خیره نگاه می‌کردند

کدام سعادت شهادت ‌خواهیم داشت؟

همه زیر لب دعا می‌خواندند.

نگاهم به «دنیکانی» بود او را کمتر در سکوت می‌دیدم.

همیشه یا دعا می‌کرد یا بچه‌ها را در راهی که پیش گرفته بودند، می‌ستود.

مدام صلوات می‌فرستاد. حالا هم داشت صلوات می‌فرستاد.

ساعت حدود هشت شب بود که دستور دادند به خط بشویم.

بچه‌ها با روحیه‌ای باز و خندان به خط شدند.

دستور دادند که برادران اگر بارشان سنگین است، از مهماتشان کم کنند.

«دنیکانی» بیشاتر از همه کوله‌بارش را از مهمات پر کرده بود.

گروه گروه سوار ماشینها شدیم و بالاخره راه افتادیم.

وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، دستور استراحت داده شد.

دقایقی چند استراحت کردیم و بعد براه افتادیم و این بار پیاده.

هوا حالتی خاص داشت. عطری مخصوص در فضا موج می‌زد.

هویزه

عطر هویزه.

عطر بدنهای مطهر شهیدان هویزه، همه جا را پر کرده بود می‌بایست ده کیلومتر پیاده روی می‌کردیم

دشمن آنچنان وحشت زده و هراسان بود که ما هنوز در راه بودیم و تا حمله ساعتی فاصله داشتیم و او، آتش خمپاره و توپخانه‌اش بکار افتاده بود

در چند نقطه «سنگر کمین» گذاشته بود مثلاً در یک ماشین سوخته چراغی روشن گذاشته بودند که ما را فریب دهند

شاید ما با این تصور که به دشمن رسیده‌ایم، با گشودن آتش، مسیر خود را به آنها نشان دهیم

ولی بچه‌ها هوشیارتر از آن بودند که فریب این نیرنگهای احمقانه و بچگانه را بخورند.

کم‌کم، وجود اجساد مزدوران عراقی بر اطراف سنگرها خبرمان کرد که به دشمن نزدیک می‌شویم

چند قدم جلوتر، یک عراقی، یکی از بچه‌ها را دید و به او ایست داد

جواب این برادر، نارنجکی بود که به سوی مزدور عراقی پرتاب شد

باز هم جلوتر رفتیم ناگهان رگبار شدید دشمن از یکی از سنگرهای کمین، همه را در جا میخکوب کرد.

دقایقی ماندیم تا بچه‌ها آتش این سنگر را خاموش کردند

و باز راه را ادامه دادیم صدای یکی از برادران را که زخمی شده بود

و ما را به پیشروی تشویق می‌کرد، هنوز در خاطر دارم.

خبر دادند که به میدان مین رسیده‌ایم گروه تخریب جلوتر حرکت می‌کرد

و مین‌ها را خنثی می‌نمود نمی‌دانم چرا چهره «دنیکانی» از نظرم محو نمی‌شد

مین

او همراه ما بود و اگر چه در تاریکی نمی‌توانستم او را بخوبی پیدا کنم، می‌دانستم که هنوز هم دارد صلوات می‌فرستد

و دعا می‌خواند در حاشیه میدان مین بودیم که خمپاره‌های دشمن، یکی پس از دیگری باریدن گرفت.

بچه‌ها همه روی زمین خوابیده بودند و آنگاه که خمپاره‌ها به «هور» می‌افتاد، قطرات آب را بر چهره‌های ما می‌پاشاند.

 

هویزه


آتش خمپاره‌ همچنان ادامه داشت و من چند سانتیمتر از خاک زیر سرم را با «کچه» پس زدم تا بتوانم سرم را از برخورد احتمالی ترکش خمپاره‌ها که چون باران می‌بارید، محافظت کنم.

چند دقیقه بعد، خود را به کنار «هور» رسانیدیم.

از نقطه‌ای شعله برپا بود و بعضی بچه‌ها به اطراف می‌دویدند جلوتر رفتم.

ترکش خمپاره به کوله‌بار پر از مهمات «دنیکانی» خورده بود و آنرا به آتش کشیده بود خرج «آر، پی، جی هفت» که در کوله‌بار «دنیکانی» قرار داشت،

هنوز داشت می‌سوخت که ترکش دیگری، گلوی او را شکافت.

 

هور

صحنه تکان دهنده‌ای بود هیچکدام از این اتفاقات نتوانسته بود روحیه او را حتی کمی تحت تأثیر قرار دهد جلوتر رفتم بچه‌ها کوله بار را از او جدا کرده بودند.

کنارش نشستم. با صدائی که خودم هم نمی‌دانستم صدای منست گفتم:

دنیکانی! به هدفت رسیدی؟

خون تمام سینه‌اش را پوشانیده بود.

مثل همیشه نگاهم کرد

و آنگاه لبخندی رضامندانه بر لبهایش نشست و بعد پلکهایش آرام روی هم قرار گرفت و به شهادت رسید.

شهید دنیکانی

روحش شاد و راهش پررهرو باد

صلوات



کلمات کلیدی :
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید